همیشه دوست داشتم یه وبلاگ داشته باشم تا حرفهای دلمو توش بنویسم حالا که یه دوست عزیز منو به این خواستم رسونده انگار دلم خجالت میکشه حرفاشو تو جمع بزنه ضمن تشکر از دوست عزیزم رافق برای کادوی تولد غافلگیر کنندش و آرزوی اینکه دل من هم یه کم اجتماعی بشه با یه متن که خودم خیلی دوسش دارم شروع می کنم البته مال خودم نیست امیدوارم ازش خوشتون بیاد.در رویایم دیدم با خدا گفتگو می کنمخدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنیمن در پاسخش گفتم: اگر وقت داریدخدا خندید! وقت من بینهایت استدر ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد.خدا پاسخ داد: کودکی شاناینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوندو بعد پس از مدتی آرزو می کنند که کودک باشند.اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورندو بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنندبنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده.اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرندو به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفتبرای مدتی سکوت کردیمو من دوباره پرسیدم: به عنوان یک پند می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند.خدا گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشق باشدهمه کاری که می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در دل آنانکه دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم.بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند آدمهایی هستند که انها را دوست دارند، فقط نمی دانند چگونه احساساتشان را نشان دهند.بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند.بیاموزند که کافی نیست که فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه انها باید خود را نیز ببخشند.من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتگو سپاسگذارم.آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند.خداوند لبخند زد و گفت: فقط این که بدانند من اینجا هستم همیشه. همیشه